خاطره ای از مادر شهید: درباغ بزرگی زیردرخت انار نشسته بودم که دیدم زنی به سویم می آید. لباسش مانند لباس ما عشایر نبود ،چادر عربی داشت و سینی بزرگی هم در دستش بود. تااو برسد من از جا برخواستم و سلام کردم .پرسید: صغری تویی؟ گفتم :منم. زن عرب سینی را به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت: بگیر این هدیه برای توست.
کف سینی پارچه ی قرمزی بود وروی آن کیف کوچکی بود به رنگ دانه های سرخ انار .وقتی به طرف خانه راه افتادم دختران عشایر که نمی شناختمشان سر راهم را گرفته بودند و شادی می کردند. شنیدم که می گویند داخل این کیف مهره ی قیمتی است. این هدیه امام حسین است.
از خواب که برخواستم هنوز صدایشان درگوشم بود. مهره ی قیمتی؛ هدیه امام حسین . عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود .داخل چادر تاریک بود .از صدای نفس های گل خانم و شوهرم محمد می شد فهمید هنوز نیمه شب است.اما شوقی در خودم احساس می کردم که نمی توانستم تا صبح صبر کنم.خواستم بیدارشان کنم و تایادم نرفته خوابم را بگویم ولی این کار رانکردم ودر انتظار صبح ماندم .
برادرم ملای ایل بود.خوابم راکه شنید به فکر رفت، بعد پرسید: بارداری؟ سرم را پایین انداختم و نتوانستم چیزی بگویم. گفت: انشا الله که پسر است. راستی گفتی رنگ هدیه ی آقا سرخ بود ؟!گفتم: بله. باز به فکر رفت. خواست چیزی بگوید اما ناگهان حرفش راخورد و ساکت شد. نگران شدم .گفت: نگران نباش صغری انشا الله این بچه در خط امام حسین خواهد بود .اما نمی دانستم این همه حرفش نیست.
انگار او چیز دیگری هم می دانست اما نمی خواست بگوید. پنج ماه بعد که ایل از ییلاق برگشته بود و ما در زمین های روستای قنات ملک اتراق کرده بودیم، هنگام آمدن آن مهره ی قیمتی رسید. من پس از سه روز و سه شب درد کشیدن، امانتم را بر زمین گذاشتم. حالا بخش اول آن خواب تعبیر شده بود و من در انتظار تعبیر بخش دوم بودم .همان که برادرم نخواسته بود بگوید آن چه بود ؟
خاطره ای از برادر شهید:
برادرم احمد اولین فرزندی بود که خدا نصیب پدر ومادرم کرد .با آمدنش خیر و برکت هم به خانه مان آمد. تا آن روزب هره پدرم از مال ومنال یک سیاه چادر بود و چند راس بز و گوسفند. برای گذران زندگی پابه پای ایل سلیمانی ییلاق و قشلاق می کرد. ییلاق روستای (زرد آلویه) رابر بود و قشلاق روستای(بنگود) کهنوج. می گویند راه ها ناامن بود.اشرار در کمین عشایر می نشستند و غارتگری می کردند اما این حسرت بردلشان ماند که بر ایل سلیمانی دستبرد بزنند چون با هم یکی بودند.
با آمدن احمد، پدرم برای همیشه در زرد آلویه ماندگار شد. خانه ای خشتی ساخت و زمینی برای زراعت تهیه کرد. از کودکی برادرم چیز زیادی نمی دانم. لابد کودکی او هم مانند کودکی دیگران بوده. شنیده ام هر وقت که مادربزرگمان، گل خانم، چادر نمازش را سر می کشید، احمد منتظر می ماند تا او سجده رود آنگاه بر پشتش سوار می شد و بازی می کرد. مادر بزرگ، مهربانانه سجده را آنقدر طولانی می کرد تا شاید نوه اش خسته شود و پایین بیاید.
برادرم به سن مدرسه که رسید اسمش را در مدرسه روستای قنات ملک نوشتند. چون روستای خودمان مدرسه نداشت. او هر روز صبح کتاب و دفتر و قلمش را در دستمالی می پیچید، کفش های پلاستیکی اش را می پوشید و راهی مدرسه می شد. او هر روز صبح با گام های کوچکش فاصله نیم کیلو متری بین دو روستا را می پیمود تا به مدرسه برسد اما هنگامی که زمستان می شد، این پدرم بود که باید او را کول می گرفت و به مدرسه می رساند.
طولی نکشید که سرمای زیر صفر آن سال توان برادرم را گرفت و به رختخواب انداخت. او به سختی مریض شد طوری که همه از او دل کندند و تسلیم قضا و قدر شدند.
مادرش از بیماری او چنین می گوید: سرخک داشت بچه ام را از پا در می آورد. همه قطع امید کرده بودند. من به یاد آن خوابی افتادم که سالها پیش دیده بودم. گفتم نکند آن قسمت را که برادرم سعد الله تعبیر نکرد همین بوده است!
گریه کردم و گفتم: یا امام حسین! ما کی هستیم که صاحب احمد باشیم؟ این بچه هدیه خودت است، پس شفایش را هم از خودت می خواهم. شب که شد تمام درد و غم دنیا در دل من آوار شد و حتم کردم که احمد از این شب جان سالم به درنخواهد برد. گریه کردم و گفتم باید کاری کنیم. پدرش با حسن و محمود ماریکی آماده شدند شبانه او را به درمانگاه ببرند. دلم طاقت نیاورد، من هم رفتم بچه را به پشت بستم و راه رابر را در پیش گرفتیم. از خانه که بیرون می آمدیم محمد گفت: یا ابوالفضل! می دانی که دست و بالم بسته است و به نان شب محتاجم، اما اگر بچه ام خوب شود گوسفندی را در راهت قربانی می کنم! هر چه که بود گذشت و ما نیمه شب به درمانگاه رسیدیم و دکتر را پیدا کردیم. بچه را که معاینه کرد آمپولی زد و مقداری دارو داد. صبح که از خواب بیدار شد حالش بهتر شده بود. گفت :ننه خواب دیدم.
گفتم :الهی دورت بگردم .بگو چه دیدی ؟ گفت:یک نفر با عمامه سبز آمده بود به خانه مان. گفت: «این گوسفند را نکشید. آن گوسفند ماده تان را بدهید به حسین جلال و گوسفند نر او را بگیرید و بکشید. خودتان از گوشت آن نخورید و همه آن را بین مردم قسمت کنید.
منبع: سازمان بسیج جامعه عشایری |