پنل ارسال خبر
نسخه چاپی

کوچ زردکوه

نشمین  قلعه - نویسنده

فرصتی پیش آمد تا در کوچ بهاره ایل بختیاری و از آن میان، طایفه حموله، مسیر قشلاق به ییلاق را از شلال خوزستان تا کوهرنگ چهارمحال و بختیاری، همراه با چریکه باد و قصیده باران و آوای وحش و شبیخون دزدان، دشتهای فراخ و کوههای نفس بند درنوردم. فرصتی بکر تا خستگی ها و دلتنگی ها را از اصطکاک آهن و سیمان و افاضات تمدن و کبکبه تکنولوژی، در سینه گشاده کوهستان بتکانی؛ هرچند دگرگونی لباس دخترکان و صدای زنگ گوشیهای مردان و ضدآفتابهای فلان مارک به یادت می آورد که در چند قدمی آنجا، تکنولوژی بیداد می کند.

از طبیعت بگویم؛ طبیعتی که با تو غریبگی می کند و همچون پسر بچه ای تخس و شیطان، بر سر راهت تله های کودکانه می نهد تا شاید بیگانه را از قلمروش فراری دهد؛ و تو صدای خنده های ریزش را در پژواک کوهستان می شنوی؛ وقتی که سنگریزه کوچکی را زیر کفش های کوهت می غلتاند تا یکی از محکم ترین زمین خوردن های زندگی ات را به جان بنوشی در حالی که چشمت در پی کفش های لاستیکی دختران ایل است؛ کفش هایی که با آنها به زیبایی کبک از کوه و رود می خرامند؛ دخترکانی که به کرم های شب تاب می گویند «خرده های ستاره» و در پاسخ شلیک خنده تو که با دانش ناقصت از نجوم و تکبر کاملت از خوی شهرنشینی، از آنها می پرسی: شماها می دانید اصلا ستاره ها چه جنسی اند؟ ستاره ها هم چیزی هستند مثل همین زمین.

می گویند: بزرگترها گفته اند اینها خرده های ستاره است که می ریزد. ما هم روی حرف بزرگترها حرف نمی زنیم؛ و این چنین در ابتدای کار به تو می آموزند که دست از سر زندگی شان برداری. این است آن سادگی، واژه کلیشه ای که همیشه در مورد مردمان روستا و کوهستان شنیده ایم، نه به این خاطر که نمی دانند کرم شب تاب چیست یا ستاره ها، خرده ریزه شان را به زمین نمی تکانند، نه! هرگز.

ساده اند به این خاطر که بزرگ ترها هرچه بگویند همان است ولو غلط. البته غلط را ما تعریف می کنیم وگرنه از نگاه آنان، بزرگ ترها هیچوقت غلط نمی گویند.

زندگی کوچ نشینی و تغییر مکان زندگی برای یافتن چراگاه برای دام، بدوی ترین نوع زندگی بشر بوده و در کمال حیرت، ما هنوز نمونه های پویا و زنده ای از این ایستایی زمان را در کشورمان داریم. برای من و مایی که از روی ماجراجویی سر از این نوع زندگی درمی آوریم تجربه فوق العاده ای خواهد بود که گویی با نیاکانت هم پیاله شده ای. اما به راستی ضرورت این نوع زندگی در این دوران چه می تواند باشد؟

چرا با وجود سیاست دولتها بر اسکان، هنوز هم ما شاهد کوچ هستیم ولو کوچ ماشینی؟

آیا به راستی این مردمان و شیوه زندگی شان، یک هویت و میراث زنده ملی است یا یک ایستایی زمانی و تحمیل زندگی بدوی به نسل های تازه ای که در قلب زرق و برق دنیای امروزی مجبور به اطاعت از بزرگترهایی هستند که نباید روی حرفشان حرف بزنند؟

قصد من پاسخ به این سوالات نیست که نه در حیطه دانش من است و نه هدف من از رفتن به کوچ، یافتن پاسخ آنها بوده بلکه خود همین رفتن، طراح این سوالات است.

 اما آنچه من دیدم، زندگی کوچ نشینی بدان ماند که تو در خانه ای بزرگ متولد شوی ولی به تو بگویند که به آنجا تعلق نداری و باید در گوشه ای از محوطه آن با پارچه و گونی سر پناهی درست کنی و تو هر روز از خود بپرسی: چرا؟ چرا من نباید در آن خانه بزرگ زندگی کنم؟؛ البته اگر اهل چنین پرسش هایی باشی؛ و من در میان فرزندان عشایر، پسرانی دیدم که قطع به یقین برای رسیدن به پاسخ این پرسش، پایان بخش این توقف زمانی خواهند بود، اما دختران؟

دختران ایل، جنس دوم هایی هستند به غایت تسلیم. دخترانی با شیطنت های خاص خودشان که اگر دم به دمشان دهی، ساعتها یک موضوع را تکرار و تکرار و تکرار می کنند و ریسه می روند تا به قول خودشان روزگار بگذرانند.

روزگار بگذرانند ...

در میان این مردمان، صمیمیتی بی غش و مهمان داریی اصیل هست که به قطع، این ویژگی یک میراث دیرینه و پایدار است که در آن، مهمان بر کل خانواده ارجحیت دارد حتی اگر زن باشد. حتی اگر زن باشد را می آوریم چون به نام قانون زندگی، همیشه نیک و بد در موازات هم اند و اینکه در میان این بکری و یک رنگی دل، رنگ رنگی جنسیت هم به همان استواری خوبی هایشان ایستادگی کرده است.

زندگی کوچ نشینی به همان مقدار که خود حرکتی بدوی است، گاه مستلزم فرهنگی بدوی نیز هست و آنچه از این فرهنگ در نگاه نخست بعد از تمایز جنسیتی به شدت جلب نظر می کند، نظام عشیره ایست که در آن، افتخار به تیره و طایفه به شدت نمود دارد، به گونه ایی که به نظر می رسد فرد دارای فردیت مستقل نبوده و برای پذیرفته شدن، نیاز به اتصال به خان و مان برجسته ایست. هرچند این ویژگی، اندکی رنگ باخته اما هنوز بارز است. در این نظام، افراد به هنگام برخورد با هم آغازگر مکالمه شان پرسش از طایفه شخص است که به طور قطع، وقتی چنین نظامی برپاست حتما دارای طایفه های مختلف از لحاظ امتیازی نیز است. امتیازی که در آن برای هر طایفه در نظر گرفته شده مطابق با ملاک های همان نظام است. این تفاوت امتیازی منجر به عدم برابری هویت و شخصیت انسانی در این گونه نظام هاست، اما در پهنه وسیع تر، همین طایفه های متفاوت امتیاز، در هنگام برخورد با دنیای خارج از عشیره به شدت متحدند. در مجموع اینان به واقع میراث دار یک فرهنگ کهن اند، اما قدمت، درستی را اثبات نمی کند.

من در این اجمال قصد تحلیل فرهنگ و مردم شناسی را ندارم. فقط آنچه به چشمان مشتاقم در این سفر شورانگیز خیال و جسم، زشت و زیبا آمد به کوتاهی گفتم. اکنون اندکی هم با کفشهای خود این سخت مردمان نرم دل راه برویم.

تاریخ چندین ساله تخته قاپو مثل هر جبر دیگری که جبهه گیری و مقاومت طرف مورد اجبار را در بردارد، چنان تاثیر عمیقی بر تاریخ و روحیه مردم عشایر دارد که سخن از هر نوع یکجانشینی را با دیده تردید نگریسته و به تخته قاپو متهم می کنند اما اینک یک جمعیتی از یک جامعه، نه به یکباره که با  قدمت سالیان، به روشی زندگی می کنند که قطعا سخت ترین نوع زندگیست. کافی است تا قانون گذار و اندیشمند آن جامعه را وادار به یافتن راهکار هایی برای رسیدن به آسودگی و کمال آنان کند. این به کمال رسیدن قطعا اصرار بر تداوم این روش زندگی نیست که چشم نواز فلاش دوربین ها باشد که می دانیم در زمانه تکنولوژی سالاری، راههای بسیاری هست برای پایان دادن به مشقت های معاش. نیز به معنای اصرار بر پایان بخشی آن هم نیست که احترام به اختیار آدمی برای انتخاب روش زندگی اش، کوچک ترین بارقه تمدن است.

و در پایان!

 در دو نوبت از سال عده زیادی از انسان ها که در چارچوب یک مرز می گنجند، به اجبار و یا دلخواه، نه همچون مسافران نوروزی یا تابستانی از جاده های آسفالته، که از کمرگاه های کوهستان و گذرگاه های سخت می گذرند. پس با چشم پوشی از مشکلات نوظهوری همچون از بین رفتن ایل راهها، تصاحب مراتع و گسترش روستاها که مسیر را برایشان سخت تر کرده، گران بودن آرد که اصلی ترین نیاز آنهاست، نبود علوفه در مسیر کوچ پاییزه شان که بازار دلالان را  پررونق کرده و نبود آموزش که باعث گسستگی شان از فرهنگ بدنه جامعه می شود، قطعا ضروری ترین نیاز آنها خدمات پزشکی است که من به عنوان یک مسافر ناآشنا، هر لحظه را در ترس پرت شدن از کوه، گزیده شدن و یا مشکلات اورژانسی مثل آپاندیس، به دور از هر امداد و کمپ پزشکی گذراندم.

در پایان با یاد طبیعت که بر شانه هایش سنگینی کردم، از آقای علی محمد عسگری، گرامی مردی که دانش آموخته مکتب معرفت بزرگمردی چون محمد بهمن بیگی بود و هر بار با عشق از او یاد می کرد و برادرش جلال عسگری و تمام خانواده شان سپاسگزارم؛ و مرهون بی کرانگی پاکی شیردختران بی ادعای ایل.