پنل ارسال خبر
نسخه چاپی

نسبت داشتن با افقهای باز

(گزارش سفری بر دامنه­ های زاگرس)

یوسف نیک ­فام [1]

بهار است و فصل کوچ. بانگ کوچ آغازیدن گرفته است. باید سفر کرد. سفری سبک و راهوار تا دامنه­ های زاگرس. سرزمین مردان و زنان بختیاری. مردان و زنان سلحشور و غیرتمند عشایری که لحن زمین و آب را چه خوب می ­فهمند. این سفر مرد راه می­خواهد و دلهایی که با افقهای باز، نسبت نزدیکی داشته باشد؛ همچون دل بختیاری. در مسیر کوچ، هستی عبور دارد. کوه­های مغرور و استوار، سر به فلک ساییده و درختان بلوطی که در دل سنگ به نوازش آسمان می­ پردازند. ایل با کوه­ها و درختان عجین شده است و زبان آنها را به خوبی می­ فهمد و این گونه است که ایل به اصل زمین نزدیک است و اصالت دارد. راز زندگی عشایری در اصالت آن است. این که چرا کوچ و مشقات آن را رها نمی­ کند در کشف همین راز نهفته است. مگر می­ تواند اصالتش را که راز زمین است رها کند و نگاهش را که تا بی ­نهایت افق گسترده است، به چشم­ انداز حقیری بیفکند و راضی به ماندن شده و در حجم بیهودۀ زندگی های بیمار امروزی حل شود؟ مگر می­ شود ماهی دریا را در تنگی کوچک محبوس کرد؟ تنگ شیشه­ ای کوچک چه نسبتی با بی ­کرانگی و بی ­انتهایی دریا دارد؟!

فرسنگ ها دور از از خیابانهای دود گرفته و دلگیر تهران، پس از توقفی کوتاه در شهر اندیکای خوزستان، رو به سوی مناطق عشایری شهرستان کرده ایم. هوا ابری است و باران خواهد بارید. ساعاتی بعد با اولین خانواده عشایری رو به­ رو می­ شویم. از تونل تاریکی درگذرند. دوربین هایمان را روشن می­کنیم تا لحظات عبور آنان را ثبت کنیم. خانواده­ ای کوچک و جمع و جور با تعداد کمی بز و گوسفند و الاغ. مردی و زنی میانسال با دختر نوجوان و پسر کوچکترشان. لباس گرمی بر تن ندارند. انگشتان پسرک زخمی است و سرما هم خورده است. یکی از همکاران، توصیه­ هایی برای سلامتی او به پدر و مادرش می­ دهد و قرص هایی هم به پدر تحویل می شود.


هر چه پیش می­ رویم با خانواده­ های عشایری بیشتری رو به­ رو می­ شویم. اولین بار، کوچ بختیاریها در فیلم مستند «علف» (Grass) به تصویر کشیده شده است. در این فیلم، کوچ عظمت خاصی دارد. کوچ اکنون دیگر عظمت گذشته­ های دور را ندارد. اغلب خانواده­ ها در گروه­های مجزا و حتی فرادا به کوچ می­ روند. برخی، دامهایشان را با اتومبیل های سنگین به ییلاق می­ فرستند و خود به همراه خانواده، جدا از دامها و با پای پیاده مسیر کوچ را طی می­ کنند. برخی دیگر همچون گذشته، با دامها و خانواده حرکت خود را آغاز می­ کنند. همچنان اغلب خانواده­ ها جز پرورش دام کار دیگری را انجام نمی­ دهند؛ هر چند عده ای به باغداری و کشاورزی نیز در کنار دامداری می­ پردازند.

خانواده ­های عشایری در مسیر کوچ با مشکلات زیادی دست به گریبانند. یکی از این مشکلات که خود نیز با آن رو به­ رو شده ایم، گذر از میان جاده­ ها و مسیرهای خطرناک است. تردد عشایر از میان کامیونها و تریلی­ ها با دام هایشان خطرات زیادی را به همراه دارد. از بین رفتن میان بندها مشکل مهم دیگری است که با توسعه روستاها و شهرها گریبانگیر عشایر شده است.


به بازفت که می­ رسیم بنای یادبود مرحوم «بهمن علاءالدین بختیاری (مسعود بختیاری)» خودنمایی می­ کند. وی خواننده ­ای محلی بوده است که بختیاریها بسیار دوستش می­ دارند و اشعارش که به زبان محلی سروده شده است بسیار مورد علاقه آنهاست. قرار است روز بعد مراسم یادبودی در کنار بنا برگزار شود. ما نیز به مراسم دعوت می­ شویم.


به دیدار چند خانواده عشایری می­ رویم و از حال و روز آنها خبر می­ گیریم و از مشکلاتشان جویا می­ شویم. اغلب از افزایش قیمت آرد و آبرسانی گلایه دارند؛ آزادسازی قیمتها، نرخ برخی از اقلام مهم زندگی آنها را افزوده است. هر چند آنان قدردان تلاش های اداره عشایری استان نیز هستند. اما چه می شود کرد؟ محدودیت اعتبار و گستردگی و پراکندگی عشایر توان خدمت بیشتر را ربوده است.

دو جوان موتور سوار عشایری راهنمایمان می­ شوند تا ما را به خانواده ­ای برسانند. چقدر گرم و صمیمی همراهی مان می­ کنند و بعد از رساندنمان به مقصد، خداحافظی می­ کنند و می­ روند تا به خانواده­ هایشان بپیوندند.

برای رسیدن به اتراقگاه خانواده های عشایری باید حدود یک ساعتی راه صعب­ العبور و سنگلاخی را طی ­کنیم. چند کیلومتری از بازفت به طرف چهارمحال را طی کرده ­ایم. دو نفر از جوانان عشایر در حال کوچ به کمکمان آمده­ اند و بخشی از وسایلمان را با خود همراه دارند. هوا رو به تاریکی رفته و باید خیلی مراقب بود تا مشکلی پیش نیاید. صدای آواز قورباغه ها، موسیقی متن این طبیعت زیباست. نهرهای کوچکی در مسیر قرار دارند و رودخانه بزرگی که سرتاسر مسیر همراهی مان می کند. با کتانی ها و کفش های معمولی که ما به پا داریم، پا گذاشتن روی سنگهای لیز ریسک بزرگی است. خودم را راحت می­ کنم و به آب می­ زنم. خنکی مطبوعی در پایم جریان می­ یابد. هوا کاملاً تاریک شده است. از دور نور چراغ قوه­ ای نوید رسیدن می­ دهد. حسابی عرق کرده­ ام. احساس سبکی می­ کنم. رسیده­ ایم. بارها را به زمین می­ گذاریم. آتشی مهیا شده است. عشایر با روشنایی آتش به میهمانان شان خوش آمد می­ گویند. من هم که میانۀ خوبی با آتش دارم و کمی هم سردم شده است کنار آتش می­ ایستم. زیراندازی کنار آتش پهن شده است. همگی می­ نشینیم و از گرمای زندگی این خانوادۀ صمیمی عشایری گرما می گیریم. صدای زنگوله­ های گوسفندان، پارس سگهای گله، شیهه­ های مادیانها و عرعر الاغها صدای غالب این محیط است. از صداهای گوشخراش، آزار دهنده و بیمارکنندۀ شهرها خبری نیست. دیگر لازم نیست روی درهم بکشی و گوشهایت را بگیری. صدای سوختن چوبهای خشک بلوط نیز در متن صداها جاری است.


دور همنشینی در خانواده­ های عشایری، همدلانه و صمیمانه است. خوشبختانه اینجا دیگر از تلویزیون خبری نیست تا همه نگاه­ها به سمت این جعبۀ پر زرق و برق معطوف شود. مرکز نگاه­ها گرمی آتش است و همه به راحتی چشم در چشم یکدیگر دارند و با هم سخن می گویند و نه پشت به هم و یا دور از هم در غار تنهایی. اینجا تنهایی فرصت ندارد عرض اندام کند. فرد عشایری همیشه در جمع است و با جمع. فرد بودن و تنهایی برای او مفهوم ندارد.

با بزرگ این خانواده گفتگویی می­ کنیم. نامش علی محمد عسگری است و عضو شورای معیشت پایدار طایفه حموله. 52 سال سن دارد و تجربه اش به مراتب بیشتر از سنش نشان می دهد:

«ما از طایفۀ حموله­ ایم. قشلاقمان شلال است تا بتوند. ییلاقمان نزدیک چشمه دیمه است. عشایر، وابسته به مرتع و مرتع نیز وابسته به عشایر است. مرتع رویدادهای گیاهی را کلاً از دست داده است. مرتع فقیر شده است. ما هم بیشترین مشکلمان، نبودن مراتع است. در زمان کوچ بر اساس توصیه­ های منابع طبیعی، ما باید چهل و پنج روز گذشته از بهار در حوزۀ استحفاظی تاراز بین استان خوزستان و چهارمحال باشیم. ولی متاسفانه عده­ ای سودجو از مرتعها سوءاستفاده می­ کنند. کوچ، دیگر ماشینی شده که در اصل، خلاف الگوی طبیعت است. کنترلی از لحاظ ضوابط اداری هم نمی­ شود. بارش هم در ییلاق زیاد است و علف رشد خوبی دارد. اما وقتی ما به ییلاق برسیم مرتع لگدکوب شده و علفها از بین رفته­ اند.

اگر بارش باشد و هوا ابری، کوچ ییلاقی ما حدود ده تا دوازده روز طول می­ کشد. اگر بارش نباشد، حداقل هفت تا هشت روز طول می­ کشد. ما سه خانوار هستیم.

مناطق صعب­ العبوری مثل تاراز، مثل زردکوه، از نظر امنیت غذایی ضعیف است، از نظر بهداشت هم ضعیف است به طوری که اگر زنی زایمان کند یا جوانی مشکل آپاندیست داشته باشد، خدمات رسانی زیادی وجود ندارد. در این مناطق هیچ امکاناتی وجود ندارد. هیچ اکیپ انسانی و دامپزشکی هم وجود ندارد. حتی گروه­های سیار هم وجود ندارند.

کوچ قدیم بر اساس نظام ایلی انجام می­ شد. بزرگ ایل زمان کوچ را تعیین می­ کرد، اما امروز هر کسی خودش تصمیم می­ گیرد که کی کوچ کند.

از مسئولین انتظار داریم که برای گوشت و لبنیات تولیدی مان بازار پیدا کنند و دست دلالها را کوتاه کنند.

ما به این زندگی در کوچ عادت داریم و نمی­ توانیم یکجا بنشینیم. اگر اسکان بشویم دیگر دامهامان به طور طبیعی رشد نمی­ کنند. اما اگر شرایط خوبی برای اسکان باشد می­ پذیریم. ما هیچ شغل دیگری بلد نیستیم. فقط دامداریم.»


خواب شبانۀ ما بسیار سبک است. شب با صدای سگها و هوشیاری و بیداری آنان و مردان عشایری با هجوم خرس و گرگ و غریبه­ هایی که برای دزدی از گله، گاه و بیگاه به این قلمرو می آیند به صبح می رسد. سرمای هوا هم بر مشکلات افزوده است. این، کار هر شبشان است. حفاظت از گله یشان تا صبح بر عهده مردان است و مردان به نوبت تا صبح کشیک می دهند. ما هم که خسته از یک روز پرکار، نیاز به استراحت داریم هنوز چشمانمان گرم نشده، با صدای شلیک تیرهایی از تفنگ های برنو قدیمی از جا می پریم. ظاهراً موجودی غریبه در اطراف گله دیده شده و شلیک تیرها برای فراری دادن آن بوده است. خوشبختانه آن شب هیچ اتفاقی برای گله نمی افتد. اما بعد از رفتن ما خبر می رسد که دو راس گوسفند آقای عسگری را در روز روشن دزدیده اند. عجب آدمهای بی انصافی پیدا می شوند!

هوای ابری همچنان همراهمان است. خانوادۀ علی محمد عسگری همچنان در اتراقگاه شان می­ مانند تا با صاف شدن هوا به کوچ ادامه دهند. شاید فردا به سمت ییلاق دوباره راه بیفتند و شاید مجبور باشند چند روزی در همین محل همه مشکلات و سختی ها را تحمل کنند. آنها را به خدا می سپاریم و در پی خانوارهای دیگر عشایر که در طول مسیر در حال حرکت به سمت ییلاق هستند به راه می افتیم و این قصه همچنان ادامه دارد.


[1] . کارشناس روابط عمومی سازمان امور عشایر ایران