خاطرات:
1) در مرحله دوم عمليات بيت المقدس ، شب هنگام ، شهيد شاهمرادي آمد و با شوخي گفت : “ بچه ها امشب بايد با عراقي ها كشتي بگيريم .” ما همه خنديديم ولي منظور نبرد تن به تن يا بهتر بگويم تن به تانك بود . در اين عمليات فرمانده محور شاهمرادي و فرمانده گردان زال يوسف پور بود . آن شب به خوبي گذشت و صبح ساعت 10 پشت خاكريز جديد مستقر شديم .
اسرا را تخليه كرده ، خوشحال از اين همه پيروزي مشغول خوردن غذا شديم . بعضي از فرط خستگي درازكش غذا ميخوردند ، بعضي نشسته و اكثراً تكيه به خاكريز زده بودند . ناگهان سر و صدا بلند شد و خاكريز مثل اينكه تكه تكه شود و به هوا برود اينطور شد .
خط در يك لحظه به هم ريخت ، تانكها و نفربرهاي زرهي عراق غافلگيرانه هجوم آوردند و تا پشت خاكريز خودي آمدند . جنگ تن با تانك و نفر با نفربر شروع شد . از زمين و آسمان آتش ميباريد و جنگ سختي در گرفت . در حالي كه مشغول زدن تانك ها بوديم يك نفر فرياد زد : “ عراقي ها وارد خاكريز شدند .” ديدم نيروهاي پياده دشمن سر رسيدند . هيچكس نمي دانست چه كار بكند . عراقي ها كه انتظار نداشتند به اين سرعت تا پشت خاكريز ما بيايند ، دست و پايشان را گم كرده بودند . ما هم كه كلاً غافلگير شده بوديم .
امداد غيبي رسيد و شاهمرادي پيدايش شد . سريعاً با كمك برادران ارتش يك نفربر آورد و در حالي كه فرياد مي زد : “ من شاهمرادم ” يك تانك را زد . با انفجار تانك تا حدودي ورق به نام ما برگشت . نفربرهاي ارتش شروع به شليك موشك كردند و چنديد دستگاه تانك دشمن منهدم شد . صحنه خيلي زيبايي بود . شاهمرادي را همه كس نمي شناخت و او مجبور بود خودش را معرفي كند .
البته به همه نيروهاي ارتش ، سپاه و بسيج گفته بودند فرمانده محور شاهمرادي است ولي به قيافه ، خيلي ها او را نمي شناختند . به همين دليل براي اينكه به حرفش گوش دهند و سلاح و نفربر در اختيارش بگذارند ، هر چه مي دويد و پس ميآمد مرتب فرياد مي زد : “من شاهمرادم .” ولي در آن معركه فريادهاي او و شليك هاي مداومش با نفربر و كاتيوشا دقيقاً مثل رجز خواني پهلوانان قديم در ميدان هاي جنگ و كشتي بود .
يك تانك مي زد و ميگفت : “من شاهمرادم .” يك فرمان صادر مي كرد ، يك رگبار مي گرفت و مي گفت : “من شاهمرادم” فريادهاي او روحيه را در دل ما و ترس را در دل دشمن كه حالا ديگر با هم مخلوط شده بوديم زياد مي كرد . حدود ساعت 3 بعد از ظهر كه كم كم پاتك با پيروزي ما و شكست دشمن داشت به پايان مي رسيد تازه به حرف شاهمرادي رسيدم كه مي گفت :“بايد با عراقي ها كشتي بگيريم .”
به نقل از قربانعلي قرباني
2) شهيد شاهمرادي متخصص شناسايي بود . قيافه اش به اهالي جنوب بيشتر شبيه بود ؛ بخصوص با چهره آفتاب سوخته و قد بلند او كه شنيده بودم در شناسايي ها به راحتي وارد مقر عراقي ها مي شود ، با آنها غذا مي خورد و بر مي گردد .
در عمليات والفجر ٥ جمعي اسير از دشمن گرفته ، در گوشه اي نشانده بوديم و منتظر ماشين براي انتقال آنها بوديم . شاهمرادي نيز در خط قدم مي زد .
ناگهان يكي از درجه داران عراقي درحالي كه با انگشت به او اشاره مي كرد ، چيزهايي مي گفت و شلوارش را بالا زده بود و پاي كبودش را نشان مي داد . يكي از بچه ها را كه عربي مي دانست آورديم ببينيم چه مي گويد .
مترجم گفت سرباز عراقی می گه: : اين عراقي است اينجا چه كار مي كند ؟ از نيروهاي ماست چرا دستگيرش نمي كنيد ؟ در حالي كه متعجب شده بوديم پرسيديم از كجا مي گويي ؟
گفت : چند روز قبل در صف غذا بود ، با من دعوايش شد و مرا كتك زد . اين جاي پاي لگد اوست و پاي سيا شده اش را نشان داد . شاهمرادي كه متوجه اين صحنه شده بود از دور دستي تكان داد و جلوتر نيامد ...
به نقل از محمد حسن خليفي
منبع: سازمان بسیج جامعه عشایری |